کاروان

زنان - مردان ( داستان کوتاه )

دکتر را درست وسط خیابان دیدیم . مثل همیشه با عینک پنسی و ریش بزی و کیفی سیاه در دست . در این مدت که ندیده بودیمش فقط موهایش در قسمت گیجگاه سفید شده بود ! گوشی اش روی گوشش بود و با یکی در حین راه رفتن صحبت می کرد . تا من و همسرم را دید خندید و گفت : خوب ؛ چکار میشه کرد ؟ هرجا باید کار را کوبید حتی وسط خیابان و الا تا آن طرف پیاده رو برسم خودشو از ساختمان پرت می کرد ! بعد گفت : چه خبرا؟ چرا کم پیدایید ؟ مثل قدیما دیگه نمیایین صحبتی بکنیم . گفتم : تقصیر شماست . اینو با توصیه های جادویی تان آنقدر مهربان کردین که دیگه شما به فکرمان نمی افتین . خنده تلخی کرد و گفت : اما شما که گاهی تنهایی می آمدین پیش من و درد دل می کردین . شما دیگه چرا ؟ ها ...................

همسرم با غیظ نگاهم کرد و رویش را برگرداند . از سرخی چهره اش ترسیدم . دکتر گفت : عجله دارم باید زودتر به مطب برسم و الا زن و شوهری همدیگر را اونجا می کشند ! امیدوارم شما راهم زود زود ببینمتان ......... و رفت . دکتر هنوز به مطب نرسیده همسرم شماره اش را گرفت و یک نوبت خارج از وقت و اورژانسی خواست . به دکتر گفت : من باید تکلیفم را با این سربه هوا روشن کنم . اما من سرم پایین بود و به پاشنه کفشم فکر میکردم که موقع خرید آن فروشنده گفت پنج سانتی هست ولی خودم که دقت میکردم بنظرم سه سانت هم کم بود .

و چنین شد که دوباره پایمان به مطب دکتر باز شد !

 




 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٤/٢٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir